محمد پارسا جانمحمد پارسا جان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

نینی عزیز من

20 هفتگی

دیروز رفتم دکتر با توجه به اینکه تو این 5 ماه فقط 3 کیلو اضافه کردم و از رو سایز شکممم(رحم) بهم گفت اگه بخوای اینطوری پیش بری فایده نداره و یه بچه ریزه میزه نصیبت میشه آخه مامانی من چکار کنم تا شما تپل مپل بشی ؟خیلی نگران این وضعم امروز میخوام زنگ بزنم وقت سونو بگیرم تا هم از سلامت شما مطمئن بشیم و هم اگه خدا بخواد جنسیت شما را بدونیم تا انشا الله کم کم دیگه شروع کنیم واسه خرید سیسمونی آخه باید از اول مهر مامانی بره مدرسه و اونموقع وقت زیادی واسه خرید نمیمونه خیلی دوست دارم همه چی برات بگیرم عزیز دلم اما افسوس خونه مون یه خوابست و وسایل خودمونم به زور توش جا دادیم اما قول میدم هر کاری از دستم بر میاد انجام بدم راستی الان بابایی رفته ...
13 شهريور 1390

16 هفتگی

سلام عزیز دل مامان و بابا خوبی گلم؟ فردا 16 هفته تموم میشه من فقط 300 گرم اضافه کردم دیشب خاله من که متخصص زنان هست میگفت تا حالا باید حدود 2 کیلو اضافه میکردم بعدشم کلی از سختی های بچه کم وزن برامون گفتند و اینکه از این به بعد حداقل باید ماهی 2 کیلو اضافه کنم خیلی نگرانتم عزیزم چکار کنم که هیچی دوست ندارم اما دیشب به بابا و شما قول دادم به زورم که شده بخورم آخه دلم نمیخواد خدایی نکرده برا شما مشکلی پیش بیاد چرا هیچی هوس نمیکنی؟ راستی یه خبر........... نی نی زن عمو که یه ماهی از شما بزرگتره طبق گفته سونو گرافی پسره البته شما یه دختر عمو داری و اینم که میشه یه پسر عمو امیدوارم دوستای خوبی برا هم باشید خیلی خیلی دوست دارم نازنینم ...
19 مرداد 1390

بابایی رفته سفر

سلام مامانی خوبی عزیزم؟ دیروز ظهر بابایی از سر کار که اومد با مامان بزرگ اینا رفت دهشون من حوصله رفتن نداشتم گفت فردا قبل از ظهر برمیگردم اما امروز که بهش زنگ زدم گفت غروب راه می افتیم دیشب دوباره حالم خوب نبود یه هفته است سردرد امونما بریده قراره فردا برم پیش متخصص مغز و اعصاب دعا کن چیزی نباشه دیشب به توصیه مادر جونت(مامانم)به سرم حنا گذاشتم ولی تا صبح خوابم نبرد سحری که رفتم حموم تا بشورم تو حموم حالم به هم خورد خیلی حالم بد شد نفسم بالا نمی اومد داشتم خفه میشدم به زور آب سردا باز کردم تا هوا عوض شه مادر جون اومد نگران شده بود اما گفتم چیزی نیست امروزم چندان تعریفی ندارم کسل بی حوصله با سردرد و حالت تهوع خدایا کی این حالتا تموم ...
14 مرداد 1390

اصرار بابایی

از روزی که وارد 15 هفتگی شدیم بابایی هر شب ازم میپرسه با کوچولومون حرف میزنی و من هر شب میگم نه و اونم کلی ازم دلخور میشه! اما خودش هر شب دستشا میزاره رو شکمم تا حست کنه و باهات حرف بزنه نمیدونم الان میشنوی یا نه اما تو یه مقاله نوشته بود از 18 هفتگی باید باهات حرف بزنم برات موسیقی بزارم و کلی کار دیگه قول میدم به موقش اینکارا را بکنم راستی 3 شب پیش برقا رفته بود و خونه تاریک بود بابایی لامپ شارژی را جلو شکمم روشن کرد اینم یکی از کارای اون مقاله بود واسه تقویت بینایی امیدوارم اذیت نشده باشی همون شب بعد از اومدن برقا دایی سینا و مامان جون و بابا جون(پدر و مادر عزیز خودم)اومده بودند خونمون دایی سینا همچنان اصرار داره شما پسر باشی میگفت...
12 مرداد 1390

15 هفتگی

عزیزکم خوبی؟ یه چند روزی نیومدم حالم خوب نبود چند روزه سردرد امونم را بریده؟بابایی میگه از نخوردنه اما من تا جایی که بشه میخوم ولی خوب انگارفشارم پایینه بنده خدا بابایی رفته کلی میوه و سوهان و گز خریده تا مامانی بخوره 2 روز پیشم رفتم سرم زدم با سه تا آمپول الانم معدم میسوزه راستی مامانی امروز روز دوم ماه رمضونه اما من امسال به خاطر قند عسلم از روزه داری منع شدم  دو روز دیگه وارد 16 هفتگی میشی و من هنوز نمیدونم عزیز دلم دختره یا پسر؟میخوام دیرتر برم تا کاملا مشخص باشه خیلی دلم میخواد زودتر برات خرید کنم ...
12 مرداد 1390

مامان میخواد باهات حرف بزنه

سلام گلم دیشب بازم حالم خوب نبود با اینکه همه میگفتن سه ماهه دوم آرامشه اما من .....شبا حالم خیلی بد میشه نمیدونم شاید به خاطر فصلشه اونم تو این شهر گرم که چن روزه انگار اصلا اکسیژنی تو هوا نیست از طرفی دوست دارم زودتر تابستون تموم شه تا هم از این هوا راحت شم هم به دیدن تو نزدیکتر از طرفی اصلا حوصله سر کار رفتنا ندارم آخه میدونی عزیزم مامانت معلمه و باید مهرماه بره سر کلاس البته فکر کنم فقط ترم اول با بچه ها باشم بعد که شما عزیز دلم میای مرخصی منم شروع میشه اما خوب من معلم ریاضی هستم و کارم تو مدرسه زیاد اما انشا الله خدا کمک میکنه و تو هم با مامان همراهی میکنی تا خوب و خوش و راحت تموم شه خیلی دوست دارم از وقتی میام اینجا و باهات حرف میز...
4 مرداد 1390

پسر یا دختر

هنوز نمیدونم تو دختر ناز مامانی یا پسر شیطون من برام فرقی نداره فقط میخوام سالم و صالح باشی و خدا جون این لیاقتا بهم بده که بتونم تو را درست و شایسته تربیت کنم البته با کمک بابا جونی اما دایی سینا بهم گفته تو باید پسر باشی (دایی سینا الان 8سالشه) چون میخواد برا خودش همبازی پیدا کنه میگه میخواد باهم برید دوچرخه سواری با اسباب بازیهای هم بازی کنید و خلاصه هزارتا نقشه برات کشیده تازگیا یه حرفایی میزنه که اصلا به سنش نمیخوره مثلا پریروز به مامان جون(مامان من) میگفت مامان پس کی میخوای شروع کنی واسه نوت لباس بدوزی بهش گفتیم کی گفته باید مامان بدوزه میگه خوب تو فیلما اینطوریه منم بهش گفتم نه حالا عوض شده باید همه کارا را دایی کوچیکه انجام...
3 مرداد 1390

خواب بی خواب

سلام عزیز دلم دیشب مامان اصلا نتونست بخوابه هزار بار جاما عوض کردم اما نشد شیطون من گشنه بودی و نمیذاشتی من بخوابم آخرش مجبورم کردی 5:30صبح که بابایی میخواست بره سر کار پاشم صبحونه بخورم البته تقصیر خودمم بود آخه دیشب هوس فلافل کردم فکر کنم به خاطر خوردن اون تا صبح خوابم نبرد چند روزه معده دردم بیشتر شده گاهی اونقدر درد میگیره که نفسم بالا نمیاد من که تنبل تو خوردن و تو هم که همش ضعف میکنی و میخوای هر جور شده منا مجبور کنی بخورم
3 مرداد 1390